loading...
Twilight
لادن جلیله وند بازدید : 4 چهارشنبه 29 آذر 1391 نظرات (0)

فصل ۱ ( هشدار : بدون سانسوره )

دوران کودکی منحصر به تولد تا رسیدن به سن مشخص و یا بودن در یک سن مشخص نیست.

کودك رشد می کند و به مرور اخلاق هاي بچه گانه را کنار می گذارد .

کودکی قلمرو پادشاهی است که هیچ کس در آن نخواهد مرد.

Edna St. Vincent Millay

 

مقدمه

من سهمی بیشتر از سهم عادلانه ام در تجربه هاي نزدیک به مرگ داشته ام . این چیزیه که واقعا نمیتونی بهش عادت

کنی.

به هر

حال این به طور عجیبی اجتناب ناپذیر به نظر می رسید، روبرو شدن دوباره با مرگ ...

مثل اینکه من براي مصیبت و بدبختی نشان شده بودم . بارها و بارها از چنگ اش گریخنه بودم ، اما دوباره به سمت

من می آید . اما این دفعه با قبل متفاوت به نظر می رسید .

تو می تونی از کسی که وحشت داري فرار کنی ، و می تونی با کسی که ازش نفرت داري بجنگی .

همه ي واکنش هاي من براي روبرو شدن با آن قاتل ها...هیولاها... دشمنان بود . اگر عاشق فردي که کمر به قتلت

بسته باشد ، هیچ انتخابی برایت باقی نمی ماند . وقتی کاري انجام میدهی که به شخص محبوبت آسیب برسد ، چه

طور می توانی فرار کنی؟ چه طور می توانی بدوي؟ اگر زندگی ات تنها چیزي باشد که می توانی به شخص محبوبت

بدهی، چه طور می توانی این کار را نکنی؟

اگر او کسی باشه که واقعا دوستش داشته باشی...؟

فصل اول

نامزد شده

به خودم وعده دادم ، هیچ کس به تو خیره نشده . هیچ کس به توخیره نشده . هیچ کس به تو خیره نشده !

حتی نمی توانستم به خودم دروغ قانع کننده اي بگویم ، باید مطمئن میشدم .

وقتی براي سبز شدن یکی از سه چراغ راهنمایی شهر منتظر بودم ، زیر چشمی به سمت راست نگاه کردم.

به درون مینی ون او ، خانم وِبِر تمام تنه اش را به سمت من چرخاند . چشمانش با چشمانم تلاقی پیدا کرد و من خودم

را عقب کشاندم ، از این که چرا نگاه خیره اش را از من برنداشته بود و شرمنده به نظر نمی رسید حیرت زده بودم .

هنوز خیره شدن به مردم بی ادبی محسوب می شد ، مگر غیر از این بود؟ بیشتر از این به من مربوط نبود؟

بعد من به یاد آوردم که این پنجره ها رنگ خیلی تیره اي داشتند که شاید او حتی نمی دانست که من اینجا هستم ،

چه برسد به آنکه نگاهش را قطع کند . سعی کردم خودم را دلداري دهم . در حقیقت او به من خیره نشده بود ، بلکه به

ماشین خیره شده بود .

ماشین من...آه !

به سمت چپ نگاهی انداختم و نالیدم . دو عابرپیاده در پیاده رو خشکشان زده بود ، وقتی به ماشینم خیره بودند شانس

شان را براي عبور از خیابان از دست دادند . پشت آنها ، آقاي مارشال مثل احمق ها از پشت شیشه ي مغازه ي کوچک

یادگاري فروشی اش به ماشین نگاه می کرد . حداقل هنوز بینی اش را به شیشه ي مغازه نچسبانده بود .

چراغ سبز شد و به خاطر عجله ام براي فرار ، با حالتی بدون فکر پایم را رو پدال گاز فشار دادم . در حالت عادي پدال

گاز را براي حرکت کردن کامیون باستانی ام فشار میدهم .

موتور ماشین مثل یک پلنگ شکاري غرید ، ماشین به سرعت به جلو پرید طوري که بدنم به صندلی چرم سیاهم

کوبیده شد و شکمم به ستون فقراتم چسبید .

« آخ » : هنگامی که کورمال کورمال دنبال ترمز می گشتم نفس زنان گفتم

سرم را نگه داشتم ، من فقط ضربه ي ملایمی به پدال زدم . با این وجود ماشین با چرخشی ناگهانی ایستاد .

من نمیتوانستم دیدن اطرافم را در واکنش این عملم تحمل کنم . اگر قبلاً شکی در این بود که چه کسی این ماشین را

می راند ، اکنون دیگر این شک وجود نداشت . با پنجه ي کفشم به آرامی پدال گاز را به اندازه ي یک و نیم میلی متر

هل دادم و ماشین دوباره به جلو پرتاب شد .

موفق شدم که به جایی که می خواستم برسم ، پمپ بنزین .

این روز ها براي دوري کردن از مردم بدون انجام خیلی کارها ، مثل درست کردن تارت و بند کفش ، سر میکردم .

طوري رانندگی می کردم که انگار توي مسابقه بودم ، پنجره را باز کردم و ماشین را نگه داشتم . کارت اسکن شد و

نازل را داخل باك بنزین قرار دادم . البته ، من نمی توانستم کاري کنم تا اعداد روي مخزن سوخت با سرعت بیشتري

حرکت کنند . اعداد به کندي می گذشتند ، انگار آن ها این کار را فقط براي کفري کردن من انجام میدادند .

بیرون نورانی و آفتابی نبود... باران مثل اکثر مواقع بر فورکسِ واشنگتن نم نم می بارید . ولی من هنوز احساس

می کردم که یک نورافکن روي من افتاده است ، که توجه مردم را بر روي حلقه ي ظریفی که در انگشت دست چپم

بود ، معطوف میکرد. درچنین مواقعی ، چشمانم به عقب حرکت می کرد ، به نظر می رسید که حلقه مانند چراغ هاي

نئون علامت می داد : به من نگاه کنید ، به من نگاه کنید .

خیلی عصبی بودن احمقانه بود ، و من این را می دانستم . به غیر از مادر و پدرم اهمیتی نداشت که مردم درباره ي

نامزدي من چه چیزي می گویند ؟ درباره ي ماشین جدیدم چه چیز می گویند ؟ درباره ي قبولی اسرار آمیز من در یکی

از هشت کالج قدیمی ایالات متحده در شمال آمریکا چه می گویند ؟ درباره ي عابر بانک مشکی براقم که خیلی هم

جذاب بود و هم اکنون در جیب چپم بود چه می گویند ؟

« آره ، کی اهمیت میده که اونا چی فکر می کنن » : زیر لب ، غرولند کنان گفتم

« ؟ ام ، خانم » : صدایی مردانه گفت

برگشتم و آرزو کردم که این کار را نکرده بودم .

دو مرد کنار یک اس یو وي (نوعی ماشین اسپرت) پر زرق و برق که بر بالایش چند کایاك (نوعی قایق) بسته شده

بود ایستاده بودند . هیچ کدام از آنها به من نگاه نمی کردند ، جفتشان به ماشین خیره شده بودند .

شخصاً ، چیزي دستگیرم نشد . ولی بعد از این که توانسته بودم نشانه هاي تویوتا ، فورد و چوي را تشخیص دهم مغرور

و خوشحال شدم ، این ماشین مشکی براق شیک و زیبا بود ، ولی هنوز براي من یک ماشین بود .

مرد بلند قد پرسید

ببخشید که مزاحمتون شدم ، می شه بگید ماشینی که می رونید از چه نوعیه ؟

«  ا ممم ، یه مرسدس ، درسته ؟»

مرد مؤدبانه گفت:« بله »

هنگامی که دوست کوتاه ترش چشمانش را براي جواب من چرخاند ادامه داد:«می دونم.

ولی من داشتم فکر می کردم که اون ... شما یک مرسدس گاردین می رونید؟»

مرد اسم ماشین را با تحسین و تمجید ادا کرد . حسی داشتم که انگار این مرد رابطه ي خوبی با ادوارد کالن دارد ،

نا...نامزدم ( هیچ خبري از واقعیت عروسی به فاصله ي چند روز پخش نشده بود. )

« این طوري که میگن هنوز تو اروپا نیومده . چه برسه به اینجا » مرد ادامه داد

چشمانش طرحی از ماشین من را رسم کرد ، من تفاوت زیادي بین ماشین خودم و بقیه ي ماشین هاي چهار در

مرسدس ندیدم ، اما مگه من چی می دونستم ؟ لحظه اي به مشکلم با کلمه هایی مثل نامزد ، عروسی ، شوهر و غیره

فکر کردم .

من در مجموع نمی توانستم این را در سرم داشته باشم .

از طرفی ، آن قدر بزرگ شده بودم که خودم در حد پوشیدن لباس هاي سفید پف کرده و گرفتن دسته گل تجسم کنم.

ولی بیشتر از آن ، نمی توانستم جدي و مناسب و کودن بودن مفهوم شوهر را با مفهومی که از ادوارد داشتم تطبیق

دهم . مثل این بود که جبرئیل را به عنوان یک حساب دار قبول داشته باشی ، من نمی توانستم او را در هر نقش

عادیی مجسم کنم .

مثل همیشه ، وقتی که شروع به فکر کردن درباره ي ادوارد کردم گرفتار سرگیجه اي که حاصل خیالاتم بود شدم.

عجیب تر این بود که گلویش را براي به دست آوردن توجه من صاف می کرد ، او هنوز منتظر جوابی درباره ي مدل و

مارك ماشین بود .

« نمی دونم » : صادقانه به او گفتم

« ؟ اشکالی داره اگه باهاش یه عکس بگیرم »

« ؟ واقعا؟ شما می خواین که از ماشین عکس بگیرید ». یک ثانیه طول کشید تا توانستم منظور او را درك کنم

« مطمئناً ، کسی بدون مدرك حرف منو باور نمی کنه »

« ام . باشه . خوبه »

به سرعت نازل را سر جایش گذاشتم و وارد ماشین شدم و روي صندلی جلو نشستم تا هنگامی که آن فرد علاقمند که

یک دوربین خیلی تخصصی را از کوله پشتی اش در بیاورد مخفی شوم . او و دوستش ژست هاي زیادي با کاپوت

ماشین گرفتند ، بعد آن ها در آخر براي گرفتن عکس به پشت ماشین رفتند .

 پچ پچ کنان به خودم گفتم:« دلم براي کامیونتم تنگ شده» 

خیلی ، خیلی راحت بود بی نهایت راحت بود . طوري که کامیونم خس خس میکرد . این آخرین خس خس پس از چند

هفته بعد از آنکه ادوارد و من با مصالحه ي نابرابرمان توافق کردیم بود ، یک بخش از نقشه بود که او اجازه داشت که

هر وقت کامیون من اوراق شد آن را عوض کند . ادوارد قسم خورده بود که تنها زمانی این کار را می کند که لازم باشد

کامیون من یک زندگی دراز و پربار داشت و به دلایل طبیعی اوراق شده بود . به قول او ، و البته من به هیچ وجه نباید

درباره ي داستان او تحقیق می کردم و سعی می کردم کامیون را براي خودم نگه دارم . مکانیک محبوب من...

دیگر ادامه ندادم چون سرمایی بر وجودم رخنه کرده بود ، چون به هیچ نتیجه اي نرسیده بودم . به جاي آن به صداي

مردان که از بیرون می آمد و به خاطر دیوار هاي ماشین آرام تر شده بود گوش کردم .

«توي یه ویدئوي آنلاین بود که با یه ماشین که مثل اسلحه تیر پرتاب می کرد ، شروع کرد به جنگیدن و تیر پرتابکردن و حتی یه نقطه رو هم از قلم ننداخت»

«البته که نه . تو می تونستی که با یه تانک از بالاي این رد بشی ، جیگر . بدون این که خطی روي این بیافته . این براي دیپلمات هاي خاورمیانه ، فروشندگان اسلحه و بیشتر قاچاقچیاي مواد مخدر طراحی 

شده»

مرد کوتاه تر با صدایی آرام تر پرسید:«فکر می کنی اون دختره یکی از ایناس؟»

سرم را پایین آوردم ، گونه هایم داغ شده بودند .

فرد بلند قد تر گفت:«هه ، شاید . نمی تونی تصور کنی که به شیشه ي ضد موشک و چهار هزار پوند براي زره تواین اطراف نیاز داشته باشی. باید جایی باشی تا یکم خطرناك ترباشه»

زره . چهار هزار پوند زره و شیشه ي ضد موشک ؟خوبه پس کلمه ي ضد گلوله چی شده ؟

خوبه ، حداقل این یک حسی را به وجود آورد . اگر یک حس تحریف شده از بامزگی وجود داشت ، این حس بود .

این به آن معنی نیست که من از ادوارد انتظار این را نداشتم که از معامله مان به نفع خودش سوءاستفاده کند، که او

می تواند بیشتر از آنچه که می دهد ، بگیرد . من موافق بودم که هر وقت لازم بود او می تواند کامیون من را عوض

کند و البته ، انتظار نداشتم که به این زودي زمان آن برسد . وقتی که مجبور شدم تا اعتراف کنم که نوع نگه داري من

نشانه ي بارز این است که کامیون قدیمی من بیشتر از یک موجود غیر زنده نیست ، می دانستم که ایده ي او درباره ي

جایگزینی احتمالا من را ناراحت خواهد کرد . روي خیره شدن ها و پچ پچ کردن ها تمرکز کردم . درباره ي این قسمت

حق داشتم ولی بدترین و تیره ترین تصوراتم این را پیش بینی نکرده بودند که او ممکن است براي من دو ماشین

بخرد.

ماشین قبلی و ماشین بعدي .

او این را وقتی که از کوره در رفته بودم توضیح داد

این فقط ماشین قبلی بود . او به من گفت که این یک قرض است و قول داد که آن را پس از عروسی پس بگیرد .

تمام این ها مطلقا معقول نبودند . البته تا الآن .

ها ها!

چون من انسان خیلی ضعیفی بودم ، استعداد زیادي را در تصادف کردن داشتم ، به خاطر شانس بدم همیشه یک

قربانی بودم.

از قرار معلوم ، براي سالم ماندنم به ماشینی که در برابر تانک مقاوم باشد نیاز داشتم . خنده دار است . مطمئن بودم که

او و برادرانش از این نکته لذت می برند و پشت سر من می خندند .

یا شاید ، فقط شاید ، صدایی کوچک درون سرم زمزمه کرد ، این یک لطیفه ي خنده دار نیست ، احمق . شاید او واقعا

درباره ي تو نگران است . این اولین بار نیست که او براي مراقبت از تو کمی زیاده روي می کند .

آهی کشیدم!

من هنور ماشین بعدي را ندیده ام . آن را زیر یک ملحفه در عمیق ترین گوشه ي گاراژ خانواده ي کالن مخفی کرده

بودند . میدانستم که تا الان مردم مرا زیر چشمی نگاه می کردند ولی واقعا نمی خواستم بدانم .

شاید آن یکی ماشین زرهی نبود ، چون من آن را بعد از ماه عسل نیاز نداشتم . ضد ضربه بودن واقعی فقط یکی از

مزایا ي کاري بود که می خواستم انجام دهم . بهترین قسمت یک کالن بودن ماشین هاي گران و عابر بانک هاي

حیرت انگیز نبودند .

مرد بلند قد گفت:«هی»

دستانش را بر روي شیشه به شکل کاسه در آورده بود تا داخل ماشین را ببیند.«ما همین الان کارمونو تموم کردیم .خیلی ممنون!»

گفتم:«خواهش می کنم»

و هنگامی که موتور اتومبیل را روشن کردم و به آرامی ، حتی خیلی ملایم ، پدال را به سمت پایین فشار دادم ،

عضله ام منقبض شد .

هر کدام از آن ها ، به تیر تلفن وصل شده بودند و به تابلو هاي راهنما چسبیده شده بودند . مانند یک سیلی بودند که

تازه به صورت زده شده بودند . مثل یک چک آبدار که روي صورت زده شده بودند . ذهنم به سمت افکاري رفت ، از

قبل ، بلافاصله این جریان را متوقف کرده بودم . من نمیتوانستم از این افکار در این جاده دوري کنم . با وجود

عکس هاي مکانیک محبوبم که با فاصله هاي منظمی از جلوي دیدگانم می گذشتند .

بهترین دوست من .جیکوب من ...

پوستر هاي«آیا این پسر را دیده اید؟»ایدهء پدر جیکوب نبودند . ایده ي پدر من چارلی بود .که آگهی ها را در سطح

شهر پخش کرده بود. نه تنها در فورکس ، بلکه در پورت آنجلس و سکویم و هکوایم و آبردین و بقیه ي شهر هاي شبه

جزیره ي المپیک هم آن ها را پخش کرده بود . او مطمئن شده بود که بقیه ي کلانتري هاي ایالت واشنگتن آگهی

هاي مشابه را بر روي دیوار چسبانده بودند.

اما پدر من بیشتر از کمی جواب ها مأیوس بود . او بیشتر از بیلی پدر جیکوب و دوست صمیمی چارلی مأیوس بود . به

خاطر این که بیلی به خودش زحمت جستجو کردن پسر شانزده ساله ي فراري اش را نمیداد . به خاطر امتناع کردن

چارلی از چسباندن آن آگهی ها در لاپوش ، محل اسکان سرخپوستان در کنار ساحل که خانه ي جیکوب بود . به خاطر

این که او ظاهرا گم شدن جیکوب را پذیرفته بود ، انگار چیزي نبود که او بتواند انجام دهد . به خاطر این که

می گفت : جیکوب دیگه بزرگ شده . اگه بخواد به خونه میاد .

و او از من مأیوس شده بود ، به خاطر این که طرف بیلی را گرفته بودم .

من هم پوستر ها را پخش نکرده بودم . چون هر دوي ما(من و بیلی) می دانستیم که جیکوب کجاست ، با ناآرامی

صحبت می کردیم . و ما همین طور می دانستیم که کسی این پسر را ندیده است .

بزرگی آگهی ها معمولی بود . بغض بزرگی در گلویم بود ، اشک هاي دردناك معمولی در چشمانم بود . و من خوشحال

بودم که ادوارد براي شکار به خارج از شهر رفته بود . اگر ادوارد واکنش مرا می دید ، فقط باعث می شد که او هم

احساس بدي پیدا کند .

البته ، عیب هایی هم براي شنبه بود . هنگامی که به آرامی و با دقت در مسیرم چرخیدم ، توانستم کروزر پلیس پدرم را

در راه ورودي خانه ببینم . او امروز دوباره به ماهی گیري رفته بود . و هنوز به خاطر عروسی بد عنق بود .

من اجازه نداشتم که در درون خانه از تلفن استفاده کنم . ولی باید زنگ میزدم .

لبه خیابان ، پشت سنگ تراشی چوي پارك کردم . و موبایلی را که ادوارد براي مواقع ضروري به من داده بود را از

داشبرد ماشین بیرون آوردم . شماره را گرفتم ، در صورت لزوم ، هنگامی که تلفن زنگ زد ، انگشتم را روي دکمه ي

پایان نگه داشته بودم .

سثْ کلیرواتر جواب داد:«الو؟»

و من از سر آسودگی آهی کشیدم .

خیلی بد بود که بخواي با خواهر بزرگترش یعنی لیا صحبت کنی!وقتی لی گوشی را برمیداشت تمامی کلمات از یک راه

دیگر به من گفته نمی شدند .«هی ، سثْ ، منم بلا»

«اوه ، سلام بلا! چه طوري؟»

می خواستم بزنم زیر گریه . از روي ناچاري براي مطمئن کردنش گفتم:«

خوبم»

«براي خبر گرفتن زنگ زدي؟»

«تو غیب گویی»

به شوخی گفت:«گفتنش سخت نبود ، من آلیس نیستم . تو قابل پیش بینی کردن هستی»

شد تا صفحه ی ۱۱ بقیش برای بعدن . بای بای  حتما نظر بذارید . البته دفعه ی دیگه فقط عکس میذارم ! (یکی در میون )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    زیبا ترین فیلم توایلایت کدام است ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 4
  • بازدید کلی : 105